شب هنگام است
ستاره ای در سیاهی شب ارام ارام چشمان خود را باز کرد
تا در سکوت دلگیر کوچه های خیال
دل شکسته ای بیابد
با او سخن از اسرار دل گوید
از غم درونش
از دل پر دردش
از سینه ی هزار زخمش
از سکوت پر معنایش
از چشمان پر اشکش
ولی افسوس دیری نگذشت که ستاره خود در میان نور مهتاب
به کوچه های خیال پیوست
با هر گلی که میچینی
عطرت،
یک نفس از من بیشتر فاصله می گیرد
تا انقراض آخرین شاخه چیزی نمانده است
تمام باغچه ها شوزار خواهند ماند
یک دنیا
"دوستت دارم"
"دلم برات تنگ شده"
"با من بمان"
"آرامشم تویی"
روی دستم باقی مانده است...
وقتی تو نیستی آنها را برای
کسی لایق تر از تو سراغ ندارم
از دور ها
دورها می آیی
و فقط یک چیز کوچک
در زندگی من جابجا میشود
این که دیگر بدون تو
در هیچ جا نیستم!!