سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دشت مغان،دهی بود که مردمش کشاورزی می کردند و محصول فراوان برداشت میکردند.

به همین خاطر وقت کوبیدن خرمن،راهزن ها به ده حمله می کردند.مردم ده که از این وضع ناراحت بودند،پیش ریش سفید های محل رفتند تا راه حلی پیدا کنند.

یکی از ریش سفید ها پیشنهاد کرد که هنگام درو،برزگرها قسمت یک برزگر را درو کرده،بکوبند و همان روز به خانه ی صاحبش برسانند و روز بعد قسمت دیگری را.

به این ترتیب گندمی در خرمن جا نمی ماند که دزدها بتوانند آن را ببرند.

مردم قبول کردند.هر روز سهم یکی را خرمن میکردند و به خانه اش می بردند.

یکی از روزها نوبت درو کردن محصول کد دا بود،چون گندم ها زیاد بود،تا غروب نتوانستند کار را تمام کنند و مقدار زیادی گندم در خرمن باقی ماند.

کدخدا در فکر بود چه کند.یکی از برزگرها گفت:«خوب است از بابا عبدالله که مرد گردن کلفت و پر زوری است بخواهیم تاسرخرمن بخوابد.اگر دزد بیاید حسابش را میرسد»

کد خدا قبول کردو بدنبال بابا عبدالله فرستاد.بابا عبدالله با چماقش به مزرعه آمد و گفت:مطمئن باشید کسی جرئت نزدیک شدن به گندم ها را ندارد.

بعد رفت و روی گندوم ها خوابید.دهقان ها همه به طرف ده حرکت کردند اما کدخداگفت من همینجا میخوابم تا خیالم آسوده باشد.

نیمه ها شب بود چند دزد با الاغ و جوال به طرف خرمن آمدند.

سر دسته ی انها گفت اول ببینید صاحب خرمن اینجا نخوابیده.

سردسته دزدها به یکی گفت:تو بالای سر او برو،شمشیرت را ازغلاف بیرون بکش اگر بیدارشد و خواست داد و فریادکند اورابکش

وبه بقیه دزدها دستور داد جوال ها را پر گندم کنند.

وقتی یکی از دزدها بالای سر کدخدا ایستاد،آب دهان کدخدا خشک شد و باخود گفت:شاید بابا عبدالله خوابش برده،من هم اگر چشمم را باز کنم و یا تکان بخورم دزدها من راهم میکشند و محصولم را میبرند.

فکری به خاطرش رسید ودرحالی که خود را بخواب زده بود شروع کرد به حرف زدن که:ای خدای مهربان!امسال محصول گندمم خیلی خوب بود.سی خروار گندم دارم به خانه می برم.

5خروارش را برای نان کنار میگذارم و بقیه را می فروشم.وقتی گندم ها را فروختمزن میگیرم.راستی،از چه طایف ای زن بگیرم؟میروم از ده پایین زن میگیرم چراکه نه؟

میروم به حاکم میگوییم 25 خروار گندم اضافه دارم و آمده ام دخترت را بگیرم میدهی؟البته که میدهد.عروسی راه میاندازمم اهل ده را خبر میکنم.

یک سال که عروسی گذشت خدا به من پسری  میدهد.

دزدی که بالای سر کدخداایستاده بود وقتی دید کدخدا حرف میزند بقیه دزدهارا نیز صدا کرد این زمانی بود که گندم ا را بار کرده بودند.

کد خدا میگفت اسم پسرم را چه بگذارم؟میگذارم عبدلله،کم کم بزرگ میشود.او را به مکتب میفرستم.راستی اگر مریض شود چه کنم؟اگر مرد ان وقت چه کنم؟

ناگهان فریاد زد

باباعبدالله،باباعبدلله،پدرم درآمد.باباعبدالله زندگیم بر باد رفت.بابا عبدلله کجا هستی؟چرا من را تنها گذاشتی؟باباعبدلله به دادم برس.

دزدها میخندیدن وکدخدا هم پشت سرهم فریاد میزد:باباعبدلله باباعبدلله

دراین گیرو دار باباعبدلله از خواب بیدار شدوچوبدستیش را به دست گرفت و به دزدها حمله کرد.دزدها کتک خوردند و فرار کردند.باباعبدلله به همراه کدخدا گندم ها را بار الاغ کردند و به ده بردند.

                                                                                                                                                                                                                                                                  داستانی از شهرستان خوی






تاریخ : جمعه 92/6/29 | 12:49 صبح | نویسنده : | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.

دریافت کد ابزار آنلاین
بلاگ گروه مترجمین ایران زمین
Susa Web Tools

کد ماوس