هرگز
مغرور نشو
برگ وقتی می ریزه که فکر میکنه طلاست
روزگارا...
که چنین سخت به من میگیری ...
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست...
گرچه دلگیرتر از دیروزم گرچه فردای غم انگیز مرامی خواند..
لیک باور دارم...
خاطره نه سر دارد و نه ته...
بی هوا می آید تا خفه ات کند،
می رسد گاهی وسط یک فکر،وسط خیابان،
سردت می کتد...داغت میکند...
رگ خوابت را بلد است...زمینت میزند...
خاطره تمام نمیشود...تمامت می کند!!!
مساحت خلوتم را پر کن!
فرقی نمیکند
عمودی یا افقی...
همین که ضلعی از چهار دیواریم باشی
کافیست!!!
خالق من "بهشتی" دارد،نزدیک،زیبا،و بزرگ
و "دوزخی" دارد
به گمانم کوچک و بعید،
و در پی دلیلی است که
ببخشد مارا گاهی به بهانه یک دعا در حق دیگری...
دردم این نیست که
او عاشق نیست،
دردم این نیست که...
معشوق من از عشق تهی است،
دردم این است که
....با دیدن این سردی ها..
من چرا دل بستم؟!!
به عشقت
قلم بر کوه میزنم
نقشی از چهره ات
برسنگ خارا میزنم
میان پاره های
نامی از تو میزنم
به عشقت
آنچنان قلم بر سینه ی کوه میزنم
عاقبت بیستونی دیگر به نامت میزنم
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا
باز برمی گردی؟
چه تمنای محالی
خنده ام می گیرد!!!
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته ی سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند
جست و جویی ر درون مانهاد
از خمستان جرعه ای برخاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پانهاد
چون نبود او را معین خانه ای
هر کجا دید رخت آنجا نهاد
حسن را بر دیده ی خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
یک کرشه کرد با خود آن چنانک
فتنه ای در پیر و برنا نهاد
تا تماشای جمال خود کند
نور خود در دیده ی بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی بر آند از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد