من که باشم بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خال درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو رهگذر نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراست ره مقصد و من نو سفرم
ای نسیم سحری بنگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز کوی توپرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و رد غوطه خورم
پایه نظم بلندست و جهانگیر بگو
تاکند پادشه بحر دهان پر گهرم
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشد
مارا دوسه ساغر بده گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقه ی رندان جهان باش
دلدار که گفتا بتوام دل نگرانست
گومی رسم اینک بسلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت بهمان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه رمان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
کاش میشد مثل باران پاک بود
مثل مجنون عاشقی بی باک بود
کاش میشد از صداقت از نجابت حرف زد
کاش میشد هم صدا با آب بود
جنس دلهایمان بلور ناب بود
کاش میشد عشق را ترسیم کرد
دوستی را بین خود تقسیم کرد
خدایا به تو سپردمش ....
ولی یه روزی...
یه جاییی
تو بغل همین غریبه...
وقتی آرومه...
مسته مست...
بدجوری یاد من بندازش....